احساس رضایت دارم از زندگی فعلیم. دلم نمیخواد به ترکیبش دست بزنم؛ میخوام حفظش کنم. بیش از همه در برابر سرماخوردگی !
مترو از دالون های تاریک رد میشد تا به ایستگاه برسه. اگر مطمئن نباشیم به ایستگاه میرسه حتما میترسیم به در و دیوار میکوبیم ناامید میشیم؛ زندگی هم همینه. ما با هم حتما روزهای بد خواهیم داشت. اینکه باعث نمیشه بری؟ هر راهی روزها و ساعت های سخت و بد داره. آدمهایی که کنار هم دوام میارن نه اینکه روزهای بد نداشتن؛ فقط از ابدی شدن روزهای بد نترسیدن و ادامه دادن...
وقتی مهم نیست کتمان نمیکنم اصراری هم ندارم.
به قول دوستی"شد شد، نشد نشد".
هرسال ولنتاین با دیدن شلوغی مرکزخریدها و رستوران ها و کافه ها و ترافیک خیابون ها و اتوبان ها فکر میکنم کاش واقعا شهر این همه عاشق داشت.
*عنوان از هوشنگ ابتهاج
آهنگ اصلا افغانستانی نیست؛ تاجیکستانی هست از خانوم نگینه آمونقولووا. اسم آهنگ هست: چگونه با تو بگویم که بی تویی ست غمم.