یه حالِ خوبِ سَبک دارم.
یه حالِ بی نظیر
شبیه قاصدکی که به ناگهان از پنجره میاد...
یه حالِ خوبِ سَبک دارم.
یه حالِ بی نظیر
شبیه قاصدکی که به ناگهان از پنجره میاد...
تو در و دیوار بودم از فرط خوشحالی...
بس که از دست قلدربازیهاش میخندیم.
بامزه گی ماجرا اینجاست که از بیرون که نگاهش کنی ادم با جذبه و جدی هست اما لطافت و انعطاف اخلاقیش رو ما حس میکنیم که نزدیکش هستیم.
من حین کارکردن با بچه ها خودم رو تربیت میکنم؛ گوش خودم رو می پیچونم.
امروز به خودم گفتم باشه میدونی اما ضرورت نداره به روش بیاری. به خودش ربط داره.
رییس همه ی معاونین رو پیج کرد برای جلسه فوری؛
وسط جلسه برای یک کار فوری از رییس اجازه گرفتم برای لحظاتی از دفتر مدیریت بیام بیرون؛ در بسته بود. چند تا تقه به در زدم و در رو باز کردم و صدای خنده ی حضار...
گفتم انقدر ذهنم درگیره حواسم نیست دارم میرم بیرون! ولی انقدر سوتی بزرگی بود که جمع شدنی نبود.
زندگی درست همین لحظه ست که نفس میکشم .
نفس کشیدن و حیات همیشه یک انتخاب هست؛ از انتخابم از زنده بودنم خوشحالم چون زندگی تلخی های خوشایند و شیرینی های ناخواستنی ای داره و همینها زیباش میکنه.
میگن اسبت رفیق روز جنگه/مو میگویم از او بهتر تفنگه
سوار بی تفنگ قدرت نداره/سوار وقتی تفنگ داره سواره
تفنگ دسته نقره م رو فروختم/برای یار قبای ترمه دوختم
فرستادم برایش پس فرستاد/تفنگ دسته نقره م داد و بیداد!
بت پرستی آدمهای زمان جاهلیت رو میشه با همون نگاهی دید که مردچوپان به موسی میگفت میخواد موهای خدا رو شونه کنه.
اما میلشون به تغییر نکردن بود که از اونها آدمهای متحجری میساخت که قابل گفتگو نبودن.
امروز داشتم با کوچولوهای کلاس اول و دوم و سوم عموزنجیرباف بازی میکردم که یکی از کلاس پنجمی ها از وسط بازی جرئت حقیقت اومد پیش من چشمهاش رو بست و گفت: خانوم سروری شما ازدواج کردین یا نه و اگر ازدواج نکردین چرا...
همه بچه ها یکباره سکوت کردن. گفتم تیم جرئت حقیقت همه برن دفترِ من.
براشون کمی درباره حریم خصوصی توضیح دادم و اینکه قبل از پرسیدن هر سوالی فکر کنن ببینن جوابش به دردشون میخوره یا نه.