گفت حواست کجاست که منو نمیشنوی؟
گفتم همه ی حواسم با شماست.
گفت نیست دیگه؛ نیست.
نمیشد براش توضیح بدم انقدر حواسم بهش بود صداش رو نمیشنیدم. داشت چی میگفت راستی؟!
گفت حواست کجاست که منو نمیشنوی؟
گفتم همه ی حواسم با شماست.
گفت نیست دیگه؛ نیست.
نمیشد براش توضیح بدم انقدر حواسم بهش بود صداش رو نمیشنیدم. داشت چی میگفت راستی؟!
خوش مزه گی که میگویم منظورم مزه ست طعم هست چیزی که درک شود و ذائقه را نوازش کند.
یک دوست میتواند زنده گی؛ زنده بودن را خوش طعم تر از پیش کند.
در برابر دوست مناسک و آیینی را اجرا میکنیم به نام دوستی.
داشتنِ یک دوست؛ دوست داشتن و نگه داشتن یک دوست اتفاقی نیست که خودش بیفتد. باید بیندازیمش.
* سعی کردم با رسم الخط شما را به ذهنم نزدیک کنم.
میگم دلم براش تنگ شده
میگه فاطمه عاقل باش، دلتنگی بخشی از رفتنه.
رفتن چند بخش داره؛ دلتنگی بخشِ چندم از رفتنه؟
هفت خوان داره یا هفتصد خوان؟
یک مترسک خریده ام
عطر همیشگی ات را به تنش زده ام؛
گوشه اتاقم ایستاده!
درست مثل توست
فقط اینکه روزی هزار بار مرا از رفتنش نمی ترساند.
فرناندو پسوا
بالاخره تونستم بعد از ماه ها محکم و بلند به همکارم بگم: وقتی عصبانی میشی لطفا داد نزن!
امروز کلا سعی کردم نبینمش؛ درست از ساعت ۷ صبح که صداش داشت منو می بلعید( اغراق کنم مثلا ایشون جلاد هستن و من قربانی ام). خوشحالم که خودم رو درک کردم و قورت ندادم و قوی رفتار کردم. البته ایشون هم سرسنگین شدن که خوب به خودشون ربط داره تا حد زیادی. گاهی صبر و سکوت و گذشت کردنِ بی منطق اوضاع رو خراب میکنه. جالب اینه که نظرشون این هست که قائل به رعایت ادب هستن و صداشون هرگز بلند نمیشه!!! ما واقعا درباره خودمون توهم داریم درست مثل نامادری سفیدبرفی که فکر میکرد بهترین هست.
دلم میخواد برم پارچه بخرم بنشینم پای چرخ خیاطی برای خودم دامن بدوزم.
قابل انجام بود اگر فاعل فعل را بلد بود!
وسط دفتر و کتاب خوابم برده و تازه بیدار شدم.خودکار قرمز کنار دستم هست و از گردن درد خشک شدم.چراغ اتاق را که روشن کردم دیدم یک بشقاب میوه پوست کنده کنار کتابهام گذاشته و رویش یک دستمال کاغذی پهن شده. روی دستمال کاغذی با خودکار قرمز نوشته: سلام بیدار شدی حتما بخور؛ ضعف میکنی عزیزم.
مامان برای من دریچه معنویت است. مثل بوی سیب مثل بهشت.
لیلی را به خودت میسپارم
که دوست تر از من داری اش
هر خالقی مخلوقش را از تمام جهان عاشق تر است.