...کم کم عادت میکنی که کنارت نباشم و فقط در قلبت باشم ....
جمله بالا بخشی از یک داستان کودک با عنوان " خداحافظ راکون پیر" بود؛ و چقدر شرح دوری های ماست. شبیه پیس آخر عطر که حواست را جمع میکنه تمام لذت ممکن را از آن ببری.
مامان بزرگ بیمارستان بستری شده و بابابزرگم شُر شُر گریه میکنه. میگفت هفتاد ساله عادت کردم صبح بیدار میشم ببینمش؛ آخه چرا نیست! مامان بزرگ از پشت تلفن میگه پسر عمو گریه نکن؛ منم گریه میکنم ها. تلفن روی اسپیکر بود و ما همه خندان و گریان بودیم.
رفته بودم دفتر کیمیایی؛ سیزده ساله بودم. من میگفتم دیره باید یه قدمی بردارم مدیرتولید آقای کیمیایی گفت خیلی زوده! نمیشه. تا خونه آغوش مریم نگهم داشت خونه امید بغلم کرد اشکهام رو تکوندم رو شونه ش.