آن چه را که می شود به سر زنی آورد و او را زنده باقی گذاشت تحمل کرده بودند.
از کتاب" کوری " ژوزه ساراماگو
گفتم به جای جشن عروسیم میرم هند. مامان گفت نشستی یکی ببرت هند! خوب خودت حالا با تور برو. درست گفت مامان.خودت برای خواسته هات همت کن.
ترنم امروز پرسید گُشباب و لیوان از چی درس میشه؟ گفتم شیشه چینی ملامین سرامیک. گفتم اینا شی یه؟
نمیدونم وقتش هست یه روز ببرمش یه کارگاه رو ببینه یا هنوز زوده.
از بداخلاقی و طعنه زدن و غر زدن های خودم بدم میاد. دیگه نمیشه جهان فاسد مردم را بریزم دور؛ چون خودمم جزو همون جهانم.
امروز ترنم سه سال و نیمه رو دعوا کردم.
احساسم به خودم میدونی چیه؟تنفر.
چهارمین بار بود دعواش کردم؛ و آخرش منو بوسید و خداحافظی کردیم. اصلا یادش نموند.