داشت به خانومه میگفت: تو ریه ی منی؛ بذار از هوای خودم تو رو پر کنم!
یه آقای حدودا چهل ساله بود؛ من هر هفته ساعت5 که میرم با یه خانوم جدید می بینمش در مسیر کوهنوردی !
واقعا این ریه رو از کسی نشنیده بودم؛ خلاقیتش رو در صیادی تحسین میکنم.
مترو از دالون های تاریک رد میشد تا به ایستگاه برسه. اگر مطمئن نباشیم به ایستگاه میرسه حتما میترسیم به در و دیوار میکوبیم ناامید میشیم؛ زندگی هم همینه. ما با هم حتما روزهای بد خواهیم داشت. اینکه باعث نمیشه بری؟ هر راهی روزها و ساعت های سخت و بد داره. آدمهایی که کنار هم دوام میارن نه اینکه روزهای بد نداشتن؛ فقط از ابدی شدن روزهای بد نترسیدن و ادامه دادن...
وقتی مهم نیست کتمان نمیکنم اصراری هم ندارم.
به قول دوستی"شد شد، نشد نشد".
هرسال ولنتاین با دیدن شلوغی مرکزخریدها و رستوران ها و کافه ها و ترافیک خیابون ها و اتوبان ها فکر میکنم کاش واقعا شهر این همه عاشق داشت.
*عنوان از هوشنگ ابتهاج