منی که نمیشناسمش

فکر میکنم بنشینم گل قلمه بزنم سبزی بکارم یا لباس بدوزم و فرش ببافم؛ یک زایش و خلق فردی با آرامش.
اما از کارهایی که شمردم هیچ کدوم رو بلد نیستم!

پسند بودن

"یه حبه قند"به دلایل متعدد دوست دارم.پسند هر بار می بینم فکر میکنم باید بیشتر صبر کرد کامل تر تلاش کرد امیدوار بود و به دوست داشتن ادامه داد.بخش آخر سخت تر از همه ست.اما جز اینها ستون های دیگه ای برای سرپا نگه داشتن خونواده نمیدونم.

یاری گر

گفت وقتی می پرسم خوبی و تو میگی خوبم میترسم؛ اینجور وقتا انقدر حالت بده که از حرف زدن ناامید شدی:)

خنده پهن شد رو لبم؛ از شادی اینکه من رو خوب بلد بود.

افق های ناهمسطح

گفت اولویت اخلاقیت چیه؛ بعد گفت نزدیکترین دوستهات به چه ویژگی ای میشناسنت؛ پرسیدم ببخشید فکر نمیکنید از یه مصاحبه کاری داره تبدیل میشه به جلسه مشاوره ؟ لبخند زد گفت همه پرسنل با این سوالها فیلتر شدن.لذت بردم از مصاحبت با یه کارفرمای خوش فکر:)

دانسیته

شبیه آدامس جویده شده که اگر از یک نقطه آن را بکشی از حجم کلی آن کاسته میشود؛ وقایع هم در همان وقت همان ساعت ارزش کاملی دارند اما اگر آن را در زمان بکشیم گاها از اثر آن کاسته خواهد شد

تساویِ گران

بدترین انتقامی که یکی میتونه از خودش بگیره اینه که با دیگران شبیه خودشون رفتار کنه.
درباره ی خوبیها تحت فشار قرار میگیریم و محبت دیگران پیش از شادکامی به ما استرس جبران میده.
درباره بدیها از خودمون یکی میسازیم شبیه آدمی که .... .

وجود نازکت آزرده گزند مباد*

فحش میداد وسط شوخیهاش! ناسزا گفتن برایش یکجور ابزار ارتباطی بود تا خودش را در سطح عوام پایین بیاورد‌. موتور فحشش که خاموش میشد قربان صدقه طرف مقابل میرفت آن هم با الفاظ نامه های عاشقانه دهه شصت!

آسودگی

اگر میشد حسادت رو جراحی زیبایی کرد کمی کوچیکش کرد تلطیفش کرد بدون شک انجام میدادم.

میدان جهاد،خیابان گمنام

بعضی ها هستن که بعد از دیدارشون خوشحال میشم هم عصر و زمانه ی اونها هستم. نه صد سال عقب تر و صد سال جلوتر.

غریب را دل سرگشته با وطن باشد*

خودت را برسان که مثل قدیم قدم بزنیم شعر بخوانیم و حواسمان از راه و ساعت پرت شود یک جای دور و خودمانی. خودت را برسان که ساعت ها برایم از فیلم هایی که دیدی و کتابهایی که خواندی حرف بزنی و من وقت قدم زدن با تو یادم برود آدم از راه رفتن های طولانی خسته میشود.