۲۲ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

زندگی چیز دیگری ست*

بهم میگفت فاطمه زندگی وبلاگ و اینستا و حرف ها و عکس های قشنگ نیست. محکم باش و حقتو بگیر.

یه تهران تا کرج از این گفت که آدم باید محکم باشه. محکم بودن سخته اما نه وقتی دوستانت انقدر امن و همیشگی هستن.

گوش آویز

آب، فقط برای تشنه گواراست.

برای سایرین چیزی جز آب نیست.

حق همگانی

هربار ازش دلخور میشم فکر میکنم مگه ما چقدر فرصت کنار هم بودن داریم که حالا از یک جایی ش هم خواسته باشم برنجم. بعد به خودم نهیب میزنم فاطمه لحظه ها با پلک زدنی تمام میشوند. دیشب ازش دلخور بودم؛ سر یک چیز ساده که نقطه ی انباشت کلی دلخوری بود که ازش حرف نزده بودم.گفت حرف بزنیم حل بشه؟ گفتم نه. قاطع هم گفتم اما دلم ریخت که نکنه ناراحت شده.تماس گرفتم.جواب نداد. آدمهای دیگر هم حق دارند مثل ما دلخور بشن...

سپرسازی مهتاب

یک دنده عقب نابه جا گرفته بودم که سپر ماشین را شکاف داده بود. نمیخواستم با جوش پلاستیک سر و ته قضیه را هم بیاورم. بابا گفت سپر بخر و درستش کن؛ تنها هم برو. گفتم چشم. سپر و پفکی و سایر ادوات را خریدم و دادم به سپرسازی مهتاب. عصر که ماشین را سالم تحویل گرفتم و بابا دید گفت: هیچ وقت نگذار چشمت به جای زخم عادت کنه. حالا زخم روی سپر ماشین باشه یا هرجای زندگیت.

رفاقت بلد باشیم

فرشید برای من و سپهر باباست، برای مریم و پرستو و پرهام هم به نوعی دیگر باباست. اما جنس پدری اش برای ستایش چیز دیگری ست. اما در نهایت نقطه مشترک این رابطه ها رفاقتی ست که در آن هست و رفیق بودن کار دشوار و پیچیده ای ست به رغم ظاهر سهل آن.

شادی های بی دوام

دوست داشتم خونه دار بشم، از ۱۸ سالگی رویاش رو داشتم و حالا که محقق شده( گرچه دو سال پیش هم اینچنین شد دوباره) نمیدونم چرا به قدری که فکر میکردم شادی ش دوام نداشت.

زندگی هر بخششی که به ما میکنه از ما انتظار قدردانی داره اما ما فقط عبور میکنیم که به قله بعد برسیم.

مهاجرت

یه اکانت توییتر ساختم هفته ی پیش که هرچی اینجا برای نوشتنش معذبم اونجا می نویسم. آزادی عمل و امنیتش کمی وسوسه کننده ست. این دو روز که بیان بازی درآورده بود و باز نمیشد همه چیز رو اونجا مینوشتم و حس خوشایندی بود.

 

بگذار دوام آوردن، هنر تو باشد*

گفت مگه یادت نیست؟ سریال پایتخت ۳

گفتم نه.

گفت مگه میشه کسی پایتخت ندیده باشه؟

گفتم شخصیت ها رو میشناسم اما من هرسال از صبح سوم عید سرکار بودم؛ حتی اگر جمعه بود و شبها به قدری خسته میرسیدم که فقط میخواستم بخوابم.

 

آرزوهایم با تو جسم یافته

سپهر رفته دوش بگیرد و صدای آب از حمام می آید. 

سکوت خانه شکسته با حضورش و با سکوتش حتی و این زیباترین شکستنی ست که دیده ام.

ناامنی درونی

چهار یا پنج ساله بودم. صبح بابا من را تا دم در مهدکودک رساند.در ماشین را باز کردم از جوی پریدم و دست تکان دادم و رفتم مهدکودک. عصر که تعطیل شدیم اما دنبالم نیامد. همه بچه هارفتند و من ماندم با سوپروایزر زبان مهد که بخاطر من مانده بود. بابا وقتی آمد که اسم آسمانِ آنوقت، غروب بود. از خانوم منصوری عذرخواهی کرد و باهم سوار ماشین شدیم و تا خانه حرف نزدم. بعد فکر کردم مامان بابا خیلی هم من را دوست ندارند وگرنه چرا باید فراموشم کنند و من را یادشان برود ؟! 

هربار یک آدم نزدیک به من یک موضوع بدیهی را فراموش میکند درونم غوغا میشود و زمان به کندی ساعت های انتظار آن روز خردسالی میگذرد.