چهار یا پنج ساله بودم. صبح بابا من را تا دم در مهدکودک رساند.در ماشین را باز کردم از جوی پریدم و دست تکان دادم و رفتم مهدکودک. عصر که تعطیل شدیم اما دنبالم نیامد. همه بچه هارفتند و من ماندم با سوپروایزر زبان مهد که بخاطر من مانده بود. بابا وقتی آمد که اسم آسمانِ آنوقت، غروب بود. از خانوم منصوری عذرخواهی کرد و باهم سوار ماشین شدیم و تا خانه حرف نزدم. بعد فکر کردم مامان بابا خیلی هم من را دوست ندارند وگرنه چرا باید فراموشم کنند و من را یادشان برود ؟!
هربار یک آدم نزدیک به من یک موضوع بدیهی را فراموش میکند درونم غوغا میشود و زمان به کندی ساعت های انتظار آن روز خردسالی میگذرد.