یک ساعت و نیم به شروع نمایش باقی مونده بود که مشکلی براشون پیش اومد و گفتن نمیان! با دو بلیت که داست سوخت میشد و هشتاد هزارتومان پول از دست رفته چه میکردیم؟ در تماشاخانه منتظر شروع نمایش بودیم. فقط یک ربع از یک ساعت و نیم باقی مانده بود. سپهر گفت: بریم تو خیابون به دو تا عابر بکیم بلیت داریم. دعوت کنیم بیان حداقل بلیتها نسوزه. در خیابون به سرعت توضیخ میدادیم قصد فروش نداریم و دو بلیت داریم...جوابهای جالبی شنیدیم: مگه بیکاریم بیایم تئاتر! این وقت شب کجا بیایم و ... . یک جمع پسر بسیجی هیئتی ایستاده بودن. توضیح دادیم دو بلیت داریم. گفتن نه بابا تئاتر نمیایم ما؛ ای بابا. چند قدم ازشون فاصله گرفتیم صدا زدن ما دو بلیت رو میخوایم. گویا دو اقای میانه سال از ان گروه بعد از رفتن ما به دوستانشون گفتن دوست دارن تحربه کنن این فرصت رو...و همراه شدیم.
من به این نتیجه رسیدم میانه سالی آدم رو بی پروا میکنه؛ آدمها دیگه راحت از هر پیشنهادی عبور نمیکنن.مشتاق میشن تجربه کنن..
از پیشنهاد جسورانه و جذاب سپهر ممنونم.