کافکا : تو چاقویی هستی که من در خودم میچرخانم.
پرسید اون شب که صدات گرفت بس که جیغ و داد کردی و گریه و .... همش که بخاطر دزد نبود؛ بود؟
گفتم نه؛ یه کم دادِ نزده داشتم که دلیل قانع کننده براش نداشتم. اون شب دیدم مجالش فراهم شده.
گفت ریه های پدرش عفونت کرده و سکوت کرد. گفتم خوب میشه؛ گفت خوب نشه دنیای بدون بابا نمیدونم چه شکلیه! چیزی نداشتم بگم.هیچی