آخه شرم پیشکش! عزیز بی ملاحظه ی من؛ چرا در تاریکی به قلب آدم شلیک میکنی؟! :)
پسرجان! تو دیگه بزرگ شدی و وقت میذاری به من مشورت میدی کدوم پیشنهاد کاری رو بپذیرم یا به جای کیف و کفش زرشکی، صورتی بپوشم.درباره مدل بستن روسریم نظر میدی. من خوشبختم که هم برات لالایی خوندم هم انقدر ادامه پیدا کردم که برام بزنی زیر آواز :)
بیست سی سال کافیه برای تا هرکس خامی رو ترک کنه حتی اگر به پختگی نرسه اما هر آدمی در یکسری موارد غیرقابل تغییره . میگه راحتت کنم فاطمه هرکس تو یه چیزایی ناپزه؛ میگم درسته منم درباره خودم میدونم....میگه نه! اونهایی که میدونی مواردی هست که داری پخته میشی و تغییر حس میکنی. درباره بخش تغییر ناپذیر خودتم خبر نداری از خودت. فقط اونهایی که لحظاتی به خاطر نفهمیدنت اذیت شدن میدونن؛ فقط نزدیکانت.
آدم ها رو با علاقه و محبت و توجه نکشید. اجازه بدین نفس بکشن. غرقشون نکنین؛ بگذارید شنا کردن یاد بگیرن.
شبی که به دنیا اومدی یادمه. بابا با بیمارستان تماس گرفت گفت نخوابی بچه از دستت بیفته! کفش و جوراب هامو در آوردم پاهام رو گذاشتم زمین که خواب از سرم بپره.الان با لباس مدرسه که می بینمت سنم یه معنی تازه برام پیدا میکنه.
داشتم دنبال جای پارک میگشتم. یه ماشین راهنما زد از پارک بیاد بیرون. کمی عقب تر نگه داشتم تا برن و جای ماشین مذکور پارک کنم اما طول کشید و آقا از پارک بیرون نیومد.پیاده شدم بپرسم میرن یا نه. دیدم مشغول بوسیدن عزیز کناریشون هستن. خیلی اتفاقی با آقا چشم تو چشم شدم؛ سرشو از شیشه بیرون آورد گفت به شما ربطی داره؟ بلند گفتم: نه والا !