مفقودی

عکسهای حافظه گوشی سهوا پاک شد! از عصر گیجم؛ انگار شناسنامه و کارت ملی م رو گم کردم. برای اثبات هویتم به حافظه بصریم نیاز داشتم. حافظه ای که بشه شبیه یک سند مالکیت به دیگران و خودم یادآوری کنم.

جنگجوی کوهستان

حداقل هفته ای یکی دو روز کوله تون بندازید رو دوشتون برید کوه! کوه مرکز بازیافت و تبدیل احساسات و قوای انسانی هست و خستگی و حال بدتون رو به انرژی و حال خوش تبدیل میکنه. در راه برگشت عصاتون که به سنگ ها میخوره یه جنگاور تازه نفس هستید که برای ادامه زندگی آماده ست.

کات کبود*

گفت باید با من بیای این تئاتر ببینی! چای داغ در دستم بود هنوز و داشتم به بقیه بایدهایی که ردیف میکرد گوش میدادم. دنیا جای خوبی بود اگر همه دیکتاتورها شبیه او بودند.

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد*

هلیا ! پدرت به من گفت وقتی منتظر بوده تو رو برای اولین بار ببینه دکتر بهش گفته قلبت دیگه نمی تپه.من نمیدونستم به پدری که بچه ش رو لحظه تولد از دست میده چه طور میشه دلداری داد. مامانت مدام دستش رو میذاره جای لگدهای پاهای کوچولوی تو و اشک می ریزه. شاید تو بتونی از راه دور آرومش کنی.

تو بوی خوش خانه ای

خواستیم بریم پارک ؛ فکر کردم سرما میخوره.رفتیم یه شهربازی سرپوشیده.راه رفتنش دست ها و پاهای کوچولوش... بچه ها ما رو به دنیا گره میزنن. درست در لحظه هایی که روی چرخ و فلک بود به سیلویا پلات فکر میکردم به حس کسی که نشد به دنیا قفلش کرد. فکر میکنم روزها و هفته های پایانیش چه طور گذشته.در همین خیالات بودم که گریه میکنه بریم خونه؛ دیگه هیچی آرومش نمیکنه.ما آدم بزرگ ها هم لحظه هایی داریم که هیچی آروممون نمیکنه.دیگه هیچ چیز کارآمد نیست جز اونچه که باید باشه و نیست.

سکه زندگی دو رو دارد*

با افتخار از زن هایی تعریف میکرد که در سرتاسر زندگیش حضور داشتن.( دقت کن میگفت زن ها نه خانوم ها)
اول فکر کردم چه شخصیت تهوع آوری! بعدتر یه مرد غمگین دیدم که هرکس به زندگیش اومده نمونده و ترکش کرده. مردی که حقیقت رو برای خودش آراسته بود تا قابل تحمل بشه.
*عنوان از فاضل نظری

پروسه عادی سازی زخم

داشت سوار ماشین میشد یکباره چشمش خورد به گوشه سپر‌. گفت: شکسته، چرا عوضش نکردی؟ گفتم خیلی معلوم نیست.جواب داد: معلومه؛ تو چشمت عادت کرده.

angrybirds

فکر میکنم وقتی عصبانی میشیم و خشم بروز پیدا میکنه دلیل بر این هست که حجم ورودی های منفی روان از ظرفیت داخلی روحمون بیشتره! احتمالا باید ورودی خاصی رو محدود کنیم یا ظرفیت بالا ببریم یا هردو!

ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار*

گاهی فکر میکنم ما در ذهنمون جهان باقی رو ساختیم فقط به این دلیل که ناکامی هامون تبدیل به سرخوردگی نشه. ایمان داشتن به ندیده ها و فلسفه بافتن درباره اثباتشون...شاید این تنها راه باقیمونده ست که از ادامه مسیر منصرف نشیم .

*عنوان از سعدی

سخت کوشی خودش پاداش است

تا جلسه پنجم مثل مجسمه وسط زمین می ایستادم. مربی میگفت چرا تلاش نمیکنی توپ ها به راکتت برسه؟ میگفتم آخه حس میکنم احتمال اینکه بدوم و نرسم زیاده! بالاخره یاد گرفتم من باید به توپ ها برسم نه توپ ها به من. ناامیدی اگر کشنده نباشه حتما فلج کننده ست . چه بسا ناامید شدیم از تلاش و فکر میکنیم در زمین زندگی تنها موندیم و هیچ توپی راه راکت ما رو پیدا نمیکنه!