یه گلدون تو خونه داریم که به خاطر تو خریدمش. هر وقت ازت دلخور میشدم بهش آب نمیدادم؛ اوج طبیعت ستیزی من رو نشون میده و رفتار دور از فهمی بود.
گلدون چندین بار در این سالهایی که دارمش همه برگهاش ریخته و خشک شده اما باز از نو سبز شده...تو خاکِ منی. من در تو ریشه دارم. خشک میشم خسته میشم اما نمی میرم. باز باتو سبز میشم.
بازی بی رحمانه ای ست با ساعت بیولوژیک بدن که ۳ صبح بیدار بشیم سالاد و ماکارانی بخوریم و چای و خرما. به نظرم چون خواب روزه دار عبادت هست بنده امتیاز این قسمت رو واگذار میکنم و از سحر بعدی شکل دیگه ای از ارتباط معنوی رو تجربه خواهم کرد.
هفده ساله بودم و چقدر درونم نور بود. خودم را دوست دارم در آن سن. هرچه میشد را به پاداش و عقوبت الهی نسبت میدادم و فکر میکردم به سرعت تنبیه و تکریم میشویم در این جهان...
حالا اما به گمانم خوشی و ناخوشی هر دو معلم ما هستند و نه هدیه هایی از جهان بالا.
ماجرا ذهن و روح یک زن است که نمیشود وقتی احتمال سقط جنین دارد دستش کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد بدهی و بگویی اوریانا فالاچی هم تجربه کرده . نمیشود بگویی تقدیر بوده . آدمی را از دست میدهد که فقط خودش از وجودش باخبر بوده و در جهان درونش زیسته. شبیه هر راز عزیزی که درون ماست و لز سکه افتادنش درون ما را خالی میکند.
*عنوان از مهدی فرجی
ایستاده بود پشت پنجره گفت از پراید سفیده که پیاده شدی دیدمت؛ آژانس بود؟ گفتم تپ سی. گفت وسط خیابون ندو فاطمه. خوبی؟ میخواستم بگم "حالِ من خوب است اما با تو بهتر میشوم" دیدم خیلی شعر گل درشتی هست. لبخند زدم گفت تو خیلی مهربونی چی میشه به همه اون روی گودزیلات رو نشون میدی؟ جوابی ندادم . به قدری خوب آدمو میفهمه انگار منو خودش نوشته.