۷۳ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

خونمون گفت آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا*

دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.

رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و چیزی رو دوست داشته باشه. گریه کردم و بلند شدم برم اتاقم بخوابم اما مامان گفت بشین. یه چای دیگه باهم بخوریم. انگار بی مهریم رو بخشید.

چند شب پیش دیر برگشتم خانه. یادم اومد هنوز خونمون رو دوست دارم و کلید اگر دیر در قفل بچرخه؛ قفل خونه میفهمه برگشتت به اجبار هست و دیگه خونه مشتاق دیدارت نیست. دیگه خونه برات آغوش نیست؛ فقط دیوار و در و پنجره و چهارتا وسیله ست.

خونه جان؛ منو ببخش که یادم رفت منتظرم هستی.

دیگه باورم شده ندارمت!

خواستم بنویسم دلم برات تنگ شده 

دیدم دلی ندارم که تنگ بشه.

حافظ درباره ی من میگه که رشته ی صبرم به مقراض غمت ببریده شد

چانی و دلی ای دل و جانم همه تو*

فرشید کلیه ش سنگ ساز شده.

آقا اجازه! من عاشق شما هستم

میشه کلیه هامون رو عوض کنیم شما درد نکشید؟

شما شیشه ی عمر منی؛ سنگ بهش بخوره من میشکنم.

محرمانه

خیلی دوستتون دارم

میدونم دعام میکنید

ممنونم که من رو فراموش نکردین.

بافتن

مریم موهام رو بافت. محکم و منظم بافته...درست مثل وقتی بابا موهام رو می بافه. می بافت...

بین کامواهای مامان یه شال گردن نیمه تموم پیدا کردم که قرار بود وقتی تمام میشه برای من باشه. 

نترس! من مراقبت هستم

وقتی به هوش اومدم زهرا داشت گریه میکرد؛ گفت فاطمه! صدای منو میشنوی؟

دکتر پرسید خانوم میتونی منو ببینی؟

سه ساعت و نیم بیهوش بودم. 

شاید مرگ همین شکلی باشه؛ سکوت و تاریکی و بی خبری.

جشن ناامیدی

تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست

وگرنه فاصله ما هنوز یک قدم است*

چند متر پایین تر

پای پدرش روی فرش خونه سر خورده بود و تا پدر از بیمارستان مرخص بشه به هم ریخته و آشفته بود.

دیروز که با آرامش گفت میفهممت میخواستم بگم پای آقا رضا از زندگی سُر نخورده؛ قطع شده. 

نمیتونم تنها برم بهشت زهرا...چند بار تلاشم رو کردم برم. یا تصادف میکنم یا گم میشم.

احساس وقتهایی رو دارم که گم میشدم. خجالت میکشیدم به بقیه بگم گم شدم.

آستانه درد

به کرات از آدمها میشنوم: چقدر راحت کنار اومد. چقدر آدم سرد و راحتی هست.

آدمها درون رو که نمی بینن. گیرم حس کنن غمگین نیستم؛ آیا ذره ای اهمیت داره؟

باران

شهرداری مجوز نمیداد درخت را قطع کنیم. رسیده بودیم به راه حل نفت ریختن پای درخت. مامان گفت این کار با سقط جنین فرقی ندارد وقتی درخت زنده است و نفس میکشد.

حالا من شده ام همان درخت و نفت ریختند پای ریشه هام.

با هر باران فکر میکنم ریشه هام که از جنس گوشت و پوست و استخوان است بیشتر و عمیق تر می پوسد. احساسم حتی به باران هم عوض شده.