دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.
رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و چیزی رو دوست داشته باشه. گریه کردم و بلند شدم برم اتاقم بخوابم اما مامان گفت بشین. یه چای دیگه باهم بخوریم. انگار بی مهریم رو بخشید.
چند شب پیش دیر برگشتم خانه. یادم اومد هنوز خونمون رو دوست دارم و کلید اگر دیر در قفل بچرخه؛ قفل خونه میفهمه برگشتت به اجبار هست و دیگه خونه مشتاق دیدارت نیست. دیگه خونه برات آغوش نیست؛ فقط دیوار و در و پنجره و چهارتا وسیله ست.
خونه جان؛ منو ببخش که یادم رفت منتظرم هستی.