۷۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

دوست دارم درخت باشم

غمگین و افسرده بودن با ایستاده درد کشیدن جور در نمیاد.

جانم

هنوز قَسَم راستِ من به جان شماست و خوب من بی شما نمیتونم زنده باشم. پس همین که من زنده ام یعنی هنوز جان داری و قسم راست منی.

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود*

من همه ی این روزها نتونستم گریه کنم.
دو ساعت گوشیش رو جواب نمیداد گریه میکردم از دلتنگی و بی خبری اما حالا که احتمالا برای همیشه نیست اشک ندارم. فقط تماشا میکنم در سکوت...

هر عاقلی یه دیوانه ی درون داره

اینها رو که میگم جواب میدن جلوی بقیه نگو، فکر میکنن دیوونه شدم.
میگم اگر معجزه بشه چی؟ اون زیر زنده بشه با اون همه سنگ که چیدین و گلی که روش ریختین و اون حجم خاک نمیتونه بیاد بیرون. میگن فاطمه عاقل باش. بفهم. امکان نداره. قوم نوح هم اعجازش رو باور نداشتن...ولی طوفان اومد. حالا من هربار که بهشت زهرا میرم منتظرم یه قبر خالی ببینم. مگه یونس از تاریکی شکم نهنگ رها نشد؟ مگه نیل نشکافت؟ عیسی مرده زنده میکرد...خدای عیسی هم اگر بخواد میشه. ولی خوب هنوز که خدای عیسی نخواسته.

ما رایتُ الا جمیلا*

قبرها سه طبقه شده. به امید گفتم برم پایین؟ فرشید و سعید دستم رو گرفتن واسه آخرین بار برم کنارش.رفتم اون پایین و به شیرین ترین آدم جهانم که حالا وسط یه پارچه سفید بود گفتم دوستت دارم...اومدم بالا داشتن سنگها رو روش میچیدن فکر کردم فاطمه حرف آخرت؟ بگو وقت نیست. دیگه جمعیت مهم نبود باز داد زدم که دوستت دارم؛ خیلی دوستت دارم. بی گریه گفتم. دوست داشتن که گریه نداره.

آفتاب می تابید که رفتیم سردخانه

یخچال سردخونه رو که باز کردن و کشو رو کشیدن بیرون به پسرها گفتم ایشون نیست ها. بعد برچسب پشت زیپ کاور رو نشونم دادن که اسم و فامیل خودش بود...ماتم برد. گفتن ببوسش بریم. کی رو می بوسیدم؟ کسی رو که فقط اسم و فامیلش شبیه معشوق من بود؟ مگه ممکن بود رهام کنه بره؟ حس کردم بهم خیانت شده.

به کرگدن بودن مفتخر باشم؟

با مرگ تو بخشی از من متولد شد که دیگه پروانه نیست. کرگدنی شدم که زنده مانده حتی پس از هجر معشوق؛ قیس ام بعد از مرگ لیلا.

دلِ نیم سوز

رفتم دنبال سینی؛ به جای آشپزخونه رفتم اتاق خواب و کمدش رو باز کردم و حجم لباسهای آویزان شده رو بغل کردم. امید در رو باز کرد گفت تو کمد لباسها دنبال سینی میگردی؟ گفتم دنبال خودش میگردم...

از دست دادن + ترس

بیشترین فایده "ترس از دست دادن" میتونه این باشه که قدر لحظه ها رو بیشتر میدونیم چون احتمال میدیم دیگه فرصتش پیش نیاد. من با این ترس زندگی کردم و حالا که واقعا از دست دادم، حس میکنم چه خوب که ترسم رو جدی گرفتم. حسرت های کمی از گذشته دارم.

فریاد از تو ای عشق*

کنار اومدن با مرگ سخت نیست. چاره ای جز پذیرشش نداریم. اما اینکه بپذیریم بعدش باز هم زندگی ادامه داره خیلی سخته.