۱۲۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۸ مرداد

روزی که پست ۱۸ مرداد با عنوان " به چای رسیدین باهم" رو نوشتم فکرش هم نمیکردم به یک روز بگم من فلاسک چای میارم بریم روی چمن ها بشینیم چای بخوریم! الانم انسان هست و کلمه! کاری هست که شده :)

راهِ خسته ی برگشت

نشستم صندلی عقب و سرم را تکیه دادم به لچکی گوشه پنجره. موسیقی ملایمی با صدای بلند در ماشین پخش میشود و راننده با مردی که روی صندلی کنارش نشسته درباره لذت سرکار گذاشتن آدمها حرف میزند. اسم های فروشگاه ها در صفحات بزرگ نئون چشم را میزند. راننده پشت چراغ قرمز ایستاده و بوی عطر زنی که منتظر رد شدن از خیابان کنار ماشین ایستاده حواسم را به خودم برمیگرداند که پیاده شوم.

اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد*

میگم بریم مشهد
میگه ترکیه کنسرت ابی
میگم پانتومیم
میگه حکم
کوه تفاوت و تفاهمیم!
وقتی میگم بریم نمیپرسه کجا؛با کی و ...
میگه اومدم.

آدم بزرگ ها

به واسطه یک دوست مشترک به ایشون پیغام دادم که من خیلی نظر و نگاه بدی به شما داشتم و درباره نظراتم هم با دیگران حرف زدم. ازتون عذرمیخوام.
چی جواب داده باشه خوبه؟
گفت از هرچی که گفتی بدترم ! راحت باش .حالا خوب فکر کردن دیگران چی به من اضافه میکنه که بد فکر کردنشون باعث بشه از دستش بدیم!

یک سال گذشت

اداره ثبت شرکت ها بود اساسنامه اشکال داشت کارش انجام نشده بود. دو هفته بود میرفت اما نتیجه نگرفته بود. چندین بار خواهش کردم اجازه بدین من انجام بدم گفت شما حجم کارت زیاده؛ هرکس حدود وظایف خودش!
در نامه استعفا یک سری دلیل من درآوردی نوشتم. غمگین بودم ترکشون میکنم ولی مطمئن بودم کنار کافرمایی که حتی برای پیشرفت مجموعه خودش فرصت نمیده از همه توانم استفاده کنم آینده خوبی نخواهم داشت.

به شب و پنجره بسپار که برمیگردم*

تو خونه ای برای من.

" آخر کجا روم که یادت نباشد و یادت نیایم"**

به تو برمیگردم.

*امید مهدی نژاد

**سجاد افشاریان

محل تولد

خوشبختی اگر محل تولد داشت جایی حوالی ملاقات های ما بود.
همون خیابونی که طبقه اول واحد پنج میشه شما رو زیارت کرد.

هرچی دادی شکر، هرچی گرفتی شکر*

جهان به خدا نیاز داره. نه برای عتاب و خطاب و وعده بهشت و ترس جهنم.

تمام روز با زیبایی های شهر که برقصی , شب دلت خونه رو میخواد تا بغلت کنه؛ با آشنایی و امنیتش.

جهان به خدا نیاز داره که بی پناهی انسان ابدی نباشه. 

*جمله محبوب دوست از کتاب ارمیا

her

امروز در مترو معلم پنجم دبستانم رو دیدم. گفت چند سال پیش فیلم her دیده یاد من افتاده که برای دوست پسرای بچه های کلاس نامه عاشقانه مینوشتم. انشام خوب بود کافی بود چشمام رو ببندم تصور کنم یکی رو دوست دارم. معلم و ناظم و مامان متوجه شدن. من رو بردن دفتر تعهد گرفتن ازم واسه هیچ کس نامه عاشقانه ننویسم . اونایی که خونمون رو بلد بودن تابستون می اومدن در خونه میگفتن قهر کردیم میشه یه چیزی بنویسی دوست بشیم دوباره؟ :)

بلیت برگشت

پرسیدم چه خبر از جلسه مشاوره ت؟
مشاور گفت اون آدمی که باهاش ازدواج کردی مرده. الان ببین این آدم تازه رو میتونی بپذیری یا نه.
گفتم الان خسته شدم ازش. نمیشه همون آدم گذشته بشه؟اگر تغییر نکنه جدا میشم.
میگم واقعا میخوای جدا بشی؟ جواب داد: نمیتونم؛ دلم براش تنگ میشه.
یک سرفصل تازه برای فکر کردن پیدا کردم؛ به وقت رفتن.