دیشب خواسته از پشت میزش بلند بشه که قلبش گرفته و افتاده زمین. بعدش چه شد؟ بعدی وجود نداشت. امروز رفتیم به خاک سپردیمش و به همین سادگی یکی از عزیزترین دوستانم دیگر جسم مادی ندارد. احساس میکنم بدنم حجم وسیعی از دلتنگی را در خودش جا داده و پوستم برای زندانی کردن این حجم دلتنگی نازک است. چیزی گلویم را زخم کرده؛ چیزی از جنس نبودنش...