نه من زینب بودم نه آنجا مجلس یزید بود در شام ولی بلند شدم به اعاده ی حیثیت در دادگاهی که همه چیز بوی دروغ می داد. از در که آمدم بیرون سعید و فرشید و مریم و دخترعموهای مامان و عموی مامان و دوست پدربزرگ همه ایستاده بودند با لبخند و دلشوره نگاهم میکردند. جای مامان بابا و امید عجیب خالی بود. مرگ گاهی عزیزان ما را زنده زنده در کام میکشد.