۴۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

قطره چکان

پسرداییم تماس گرفته میگه میشه تلفن خونه رو برنداری بره رو پیغامگیر برای عمه درد و دل کنم؟ دلم خیلی گرفته. 

لبخندم مثل قطره جوهری که پخش بشه در آب؛ محو شد از روی صورتم. 

عصبانی های جذاب

سعید گفت مگه دروغ میگم؟ همین کاری که گفتم رو کرد؛ مگه نکرد؟

اول سکوت کردم حرف بزنه آروم بشه بعد گفتم ببخشید که میگم فقط برای یادآوریه. ولی آدمها وقتی قراره باهم زندگی کنن باید دقیقا چشمشون رو روی همینها که واقعیت داره و جاهایی که حق دارن ببندن. خوشیمون اگر واقعا باهم هست حق منم با تو. آدمها باید همدیگه رو بخوان؛ مگه دادگاهه که سر یه ذره خق بیشتر جنجال به پا کنن. سکوت کرد تلویزیون روشن کرد شبکه ها رو حابه جا کرد پاشد چای ریخت پیشانیم رو بوسید گفت باید دستت رو ببوسم.به موقع یادآوری کردی.

خانواده یعنی شادی های کوچک و عمیق

اومد پشت آیفون سلام کردم تلفنم زنگ خورد آهسته گوشی آیفون دادم دست امید. جلوی آیفون ایستاده بود و میگفت فاطمه خانوم انقدر غر زدی ریشهات بلنده رفتم آرایشگاه. خوب شدم؟ امید تا اون لحظه حرفی نزده بود علی هم فکر میکرد من پشت آیفونم. گفت علی جان شما شوهر اون یکی آبجی هستی چرا میری آرایشگاه تغییرات چهره ت رو با این یکی آبجی چک میکنی؟علی جا خورد؛ من داشتم از خنده منفجر میشدم. علی گفت آقا امید شما هستی؟ اومدم یه سلامی بدم فقط. خجالت کشید هرچی اصرار کردیم نیامد بالا چای بخوره. پیامک دادم مبارکه صورت نو! گفت آبردمو بردی دختر؛ یکی طلبت...ولی انصافا توقع نداشتم این همه تاثیر گذار باشه حرفم براش :))) 

مثل نفس کشیدن شدی برام*

شبهای زیادی نیمه شب های زیادی باهم رفتیم جمشیدیه و محک گریه کردیم.

ولی آخرش تا خونه خندیدیم. چند روز پیش میگفت فاطمه دقت کردی من هیچ کس رو اندازه تو نمیتونم بخندونم؟ هر چرت و پرتی بگم از خنده ریسه میری. گفتم بانمکی؛ باهوشی؛ بلدی فضا رو تلطیف کنی. گفت باور کن اینا نیست. فقط چون تو دوستم داری حتی شوخیهای بی مزه م هم برات جذابه. لبخند زدم.

تو شیرین ترین دلیل بیدارشدنی

گفتم صبح ها سخت ترین کار جهان بیدار شدنه...دلیلش رو پیدا نمیکنم.

وسط کلی حرف گفتم و رد شدم. فردا صبحش حوالی ساعت 7 صبح پتوم رو از روی سرم کنار زد یه لقمه بربری داغ پر از شکلات صبحونه داد خوردم؛ لقمه لقمه بهم صبحانه میداد و من بی اینکه از روی تختم بلند بشم و صورت شسته باشم یا حتی چشمام رو باز کرده باشم میجویدم و لقمه بعد...گفت فاطمه ی همه ی دیشب فکر کردم یه دلیل خوب واست پیدا کنم؛ تا من و بربری و شکلات صبحونه و ملافه و بالشت خنک تو دنیا هست مگه میشه دلیل نداشته باشی برای بیدار شدن. بغضم گرفت خواستم بغلش کنم بگم تو بهترین پرهام دنیایی و من خوشبختم که عمه ی تو شدم. 

مگه میشه تو رو دید و از این رویا گذشت*

برای سعید یه تی شرت قرمز خریدم. گفتم چشمهاتو ببند تا تنت نکردم چشمهات رو باز نکن...یادم باشه این بار رفتم خرید برای پرهام پرستو هدیه بخرم. هدیه خریدن یه جور پیام دادن به آدمهاست؛ آهای! من حواسم بهت هست؛ برای تو وقت صرف میکنم این یعنی علاقه م واقعیت داره. 

 

آرامشم تویی*

دلم یک دنیا گرفته بود.ظهر خیلی بد و زشت جوابشو داده بودم.غروب تماس گرفتم گفتم میشه خونه نری منم خونه نیام بریم بیرون خرید قدم بزنیم. اومد... پر از آرامشه این پسر، پر از مهربونی و حوصله و حال خوب. یه خط در میون بهمون میگفتن شما چه نسبتی باهم دارید؛ سپهر چشم و ابرو می اومد که به هیچ کس نگو. شب برگشتیم خونه منتظرمون بودن شام بخوریم. با سپهر که میرم خرید یه اخلاق مردونه ای داره محاله بذاره کیف دستیم و خریدها دستم باشه. همیشه وقتی باهم هستیم به هزار خواهش میگه با من که هستی چادر سر نکن. امشب انقدر به هم ریخته بودم اینو هم نگفت. با حال خوب برگشتیم خونه. یه کت واسه ش خریدم. دلبر طراحیش خوب شده و قراره پیانو بزنه...

پناهگاهه. غار منه . خلوت من؛ آرامشم...از خدا و شهره و فرشید برای خلق این آرامش ممنونم.

نه یک زن، که حجمی از درد رو بغل کردم!

گفت تمام این سالهایی که همسرش بودم حتی منو یکبار نبوسیده یا قربون صدقه م نرفته. ولی وقتی که داره با رفقای کوهش یا همکارهاش حرف میزنه با خودم میگم کاش منم یکی از همین خانومهای گذری زندگیش بودم و این همه محبت ازش می دیدم.

گفت گاهی عکس یکی از همکارهاش یا دوستاش رو نشون میده میگه نگاهش کن  چه هیکل و صورتی داره.

گفت بهم میگه من فقط با تو بداخلاقم. این یعنی اخلاقم تقصیر تو هست که بده. ببین چقدر بقیه زنها رو دوست دارم؛ قبول کن تو یه عیبی داری...

گفت وقتی یه زن بهش روی خوش نشون میده میاد هرچی دیده رو تعریف میکنه. گفت میدونی فاطمه خانوم؛ از اون بدم نمیاد ولی از خودم متنفرم.

تدبیر تازه ی من: نگفتن!

دختر عمه تماس گرفت گفت دیروز به همه سخت گذشت؛ اولین عید غدیر بود که زن دایی کنارمون نبود.همیشه روز عید روزه بود... میخواستم بگم میشه بیشتر ازش تعریف کنی تا مطمئن بشم واقعیت داشته؟ نگفتم. 

 

میمِ همجواری

ساعت حوالی 7 شب بود. سرکار بودم.

گفتم دلم گرفته؛ ده دقیقه بعد پیامک فرستاد: در راهم. یک ساعت بعد نشسته بودیم حرف میزدیم و منتظر شام بودیم. در مسیر برگشت همه از خونه تماس میگرفتن از زهرا تشکر کنن کنارم هست. مهندس احمدی هروقت میخواد حالش رو بپرسه میگه زهرات چه طوره خانوم سروری...0