شبهای زیادی نیمه شب های زیادی باهم رفتیم جمشیدیه و محک گریه کردیم.
ولی آخرش تا خونه خندیدیم. چند روز پیش میگفت فاطمه دقت کردی من هیچ کس رو اندازه تو نمیتونم بخندونم؟ هر چرت و پرتی بگم از خنده ریسه میری. گفتم بانمکی؛ باهوشی؛ بلدی فضا رو تلطیف کنی. گفت باور کن اینا نیست. فقط چون تو دوستم داری حتی شوخیهای بی مزه م هم برات جذابه. لبخند زدم.