۲۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

بازامده

در رو پشت سرم بستم تا بیست روز از دغدغه های جاری و متداول کار دور باشم.

وقتی فضا انقدر آلوده و مسموم شده که تصمیم گرفتم به قدر ضرورت با دیگران حرف غیر کاری بزنم... حس بدم رو جلوی در گذاشتم و زدم بیرون.

دیشب داشتم به فرشید میگفتم خوشحالم آینده م اونجا نیست.از اینکه قراردادم رو به پایان هست خوشحالم و برای تمدیدش هیچ تصمیمی ندارم.

آرامش به من برگشته.

نشستم به تماشای زیبایی

نهار خورده و چای نخورده خوابید. روی کاناپه لم داد و خوابش برد. اول خواستم برم در تختم غرق خواب بشم بعد حیفم آمد که این لحظه ها رو از دست بدم. نشستم به تماشای زیبایی...دلم میخواد بغلش کنم انقدر که معصوم به نظر میرسه.حیف بود بخوابم و تماشاکردنش رو از دست بدم. هست و دلتنگم؛ میره و دلتنگ تر میشم. 

تغییر رویکرد

کلاسهای آنلاین کمترین مزیتش این بود که من یک ماه حنجره و اعصابم به بهترین شکل حفظ شد. امروز فردا آخرین جلسه هاست. گاهی به مدیرم نگاه میکردم می دیدم خطوط چهره ش انقدر عمیق شده از بیخوابی و خستگی زیباترش کرده بود و بداخلاق تر البته.

مثل عطر دارچین لوبیاپلو

برای زندگی کردن نباید منتظر تموم شدن هیچ بحرانی بمونی. زندگی ادامه داره در دل همین بحران ها.

 

باز بهار رسید

آرامش دارم...

چیزی که ماه ها بود نداشتم.

حالم خوبه و این ارمغان باارزشی هست.

شکوفه از پوست تن شاخه ها جوشیده و درختها بوسیدنی شدن.

چقدر عظمت و زیبایی جهان قابل ستایش هست؛ طبیعت راه خودش رو میره و این خیلی زیباست.

احساس امنیت میکنم وسط این همه نوسان؛ چون زندگی پیش تر به من یاد داده به تلنگری میتونه همه چیز به هم بریزه. هر لحظه ای میتونه لحظه ی آخر باشه و نباشه و این از قبل در من بود. زندگی با ما یا بی ما ادامه داره و این گرچه در ابتدا ناامید کننده ست اما به مرور باعث میشه لحظه ها ارزشمندتر بشن .

حد فاصل بخار آب تا دود

به قدری خسته ست و به قدری فشار روش هست که هربار عصبانی و بداخلاق میشه دنبال فرصت میگردم ازش بخوام به خودش مسلط باشه اما فرصتی پیدا نمیکنم.

خطوط صورتش از بی خوابی عمیق شده. امیدوارم این روزها زودتر سپری بشه تا بتونه با آرامش بخوابه...تا بشه با ایشون حرف زد.

از مزایای ناامیدی

خوبی سرخوردگی این هست که ناامید میشی و رها میکنی؛ طوری رها میکنی انگار یادش رو از حافظه ت شستی.

اتفاقا از این وضعیت راضی ام.

به خودت آگاه باش

مدام درگیر این فکر بودن که " درباره ما چی فکر خواهند کرد " جایگاه ما رو به یک انسان سطحی تنزل میده. من خیلی وقتها اینطور بودم و راستش باعث شده که سطحی بشم.

کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم*

رهایی 

یه حس خوشایندی داره

و من رها کردم.

به زیبایی معجزه

رسیدم به جایی که روزهای زیادی رویاش رو داشتم...

گفت امروز نرسیدی؛ همون 23 سالگیت رسیدی و جدی نگرفتی.