دی ماه ۳۲ سالگی هم دارد تمام میشود.
یک جایی از رابطه هست که به رغم دلخوری ها و زخم های عمیقی که از هم دارید محترمانه و نزدیک به خواسته های طرف مقابل عمل میکنید تا از تنش جلوگیری کنید. این از عشق نیست و از بلوغ است. شبیه قضیه حمار در هندسه که ثابت میکند حتی آن بزرگوار هم راه کوتاه تر را انتخاب میکند؛ ذهن شما هم از تنش اجتناب میکند مشابه کودکی که می داند بخاری داغ است و به آن محتاطانه نزدیک میشود.
گفتم: اگر بدونی چقدر حرف برای نگفتن دارم بهت!
لبخند بیخودی زد که انحصارا در تملک اوست؛ بعد در ذهنم آمد آدمی که از هر مکث و کلمه ی تو جنجال و هنگامه میسازد وادارت می کند یک حناق خودخواسته را در آغوش بگیری و در حد چاپلوسان دربار پادشاه به هر ایده و نظر مهملی احسنت و آفرین بگویی و خودت را از شر " صادقانه و آزادانه گفتن " در امان نگه داری.
ذهن ما رو فریب میده؛ از به یادآوردن طعم یک غذای چرب مضر تا مرور خاطره ی یک عشق.
ذهن ما رو فریب میده تا دوباره و چندباره در زیست کردن تجربه ای که دیگران لذت بخش قلمداد میکنن اصرار کنیم و تکرار کنیم و دنبال لذت بگردیم حال آنکه هر کاربری تکرارشونده ای برای گروه آدمها تنها برای جسم مصداق دارد؛ مثل سرویس بهداشتی عمومی و حمام عمومی و استراحتگاه عمومی؛ تجربه های روحانی منحصربه فرد و بی مانند هستند یا لااقل با فهم امروزم اینطور فکر میکنم.
داشتم بهش نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم راستی چرا برام انقدر شکوه داشت؟ بابت کدوم فضیلتش؟ چرا روزگاری دوستش داشتم؟
گمان میکنم وقتی کسی رو ترک کردی دوست نداشتنش فاجعه نیست؛ فاجعه وقتی محقق شده که کنارش باشی و روزی هزاربار از خودت بپرسی چرا موندم؟چرا هنوز موندم؟ چرا نمیرم؟!
حرف برای گفتن زیاد داشتم اما جوابهای تو رو میدونم پس نمیگم.
ببخش که دلم برای تکرار گذشته ی مزخرفمون تنگ نشده.
آدم گاهی برمیگرده به پشت سرش نگاه میکنه می بینه چقدر خراب کرده
می بینه کلی باید زحمت بکشه که بتونه خرابی ها رو آباد کنه
تازه اگر بشه؛ که سخت هم میشه.
+آدم منم