تلفن رو برداشت و گفت خانوم میشه خودتون معرفی کنید؟ گفتم من ... نفسم برگشت در سینه ام و شبیه کودکی که از تالار آینه دنبال راه فرار باشد پی امیدی میگشتم که آن دم را باز پس دهد، داشتم خفه میشدم.
مکالمه تمام شد و نزدیک بامداد باز موبایلم زنگ خورد. جواب ندادم. پیام داد که شما به من معرفی شدین حالا میشه جواب بدین؟
چه جوابی باید می دادم؟ چرا انقدر دیر معرفی شدم؟ این ساعتهایی که در سکوت گذشته بود من چه کسی بودم؟
شبیه میدان جنگ بود؛ جنگی که فقط یکی از ما دو نفر را به زندگی می بخشید و انتخاب من, زنده ماندن تو بود.
پر از زخم بودم اما تو را به سلامت رساندم.
من قربانی نشدم؛ فقط انتخاب کردم تا آخرین دقیقه ها دوستت داشته باشم.