دقیقا تو ساعتی که یکی اون طرف مملکت رو صورتش ماسک خیار گذاشته یکی دیگه تنش از ضرب گلوله داغ شده.
زندگی چقدر عجیبه.
دقیقا تو ساعتی که یکی اون طرف مملکت رو صورتش ماسک خیار گذاشته یکی دیگه تنش از ضرب گلوله داغ شده.
زندگی چقدر عجیبه.
ترمه امروز صبح میره اول دبستان. من بیست ساله بودم به دنیا اومد. بچه ها به ما گذر زمان رو یادآوری میکنن.
پاییز و زمستون خودش یه بغض و غمی داره که خوب هرکس به شکلی مهارش میکنه. فلذا اندوه ها را از بهار و تابستان شیفت ندیم جلو؛ از پنجره شب سی ام/سی و یکم شهریور بریزیم دور. آنقدر دور که هرگز راهمان به آنجا نیفتد.
آب زیاد بود. پاچه شلوارها رو تا زدن . من نزدم.تا تهران تو ماشین میگفتن فاطمه میخواد بره بهشت شلوارشو تا نزد اجر ببره. منم میخندیدم چی میشد بگم اخه. طبیعتا اولش یه کم توقع نداشتم سه ساعت سوژه بشم ولی بعد دیدم بهتره به فاطمه ای که اونا از من تصویر کردن بخندم به جای اینکه تلاش کنم بگم نظرشون صحت نداره.
درست مثل روز تولد؛ اول ماه و سال نو که به خودمون قول میدیم تغییری رو کلید بزنیم...فردای عاشورا روزی هست که یادمون می مونه.روز خوبیه برای شروع.