اصلا اینجا متولد شد مثل بچه ای که قراره وقت مادرش رو پر کنه تا مادر این غم بزرگ رو یادش بره بابای خونه فقط کلید در رو داره اما جای نمک پاش و قندون نمیدونه کجاست.
بابایی که هیچ وقت خونه نیست. اینجا خونه ی تو بود :)
صبح داشتم یادداشت های مرداد ۹۶ را در گوشی میخوندم. جز بخش یاداوری ها بخش مهمی از یادداشت ها برای تو بود.
همان حرف ها که مخاطبش تو بودی اما محرم نبودی به شنیدنش...یا من ناامید بودم از گفتن.
اغلب وقت هایی که به خنده می پرسیدی با کی چت میکنی؛ داشتم برای تو مینوشتم اما بین یادداشت های شخصی خودم. ناامیدی از تصویری که پیش تر ازت ساخته بودم ممکن بود باعث بشه دور بشیم اما من مقاومت کردم تا باز کشفت کنم در شرایطی که هیجان اولیه تبدیل به منطق شده بود. تو هم مقاومت و تلاش کردی. یک نفری حتما نمیشد رابطه ای ساخت.
اینکه به جای ابراز خشم کلامی و طعنه زدن یا بی تفاوت رفتار کردن میتونم بگم ناراحتم اما نمیخوام توضیحی بشنوم ؛ شکلی از رشد محسوب میشه.
امروز که گفت حوصله شلوغی و آدم جدید ندارم دیدم چقدر فاطمه ست.
دیدم چقدر بدقلقم من با دیگران.
نه که ناراضی باشم از خودم یا تشخیص داده باشم لازمه اصلاح بشم؛ فقط شرح حال بود بدون ارزش گذاری.