سه ساعت در صف پمپ بنزین بودم وقتی نوبتم شد که بنزین جایگاه تمام شده بود.اولین بار بود که در چنین صفی عزیزانم را می بوسیدم. ترس از مرگ آدمها را عوض میکند.
هشت یا نه سال پیش بود. هر وقت با هم حرف میزدیم نظر من این بود که زندگی فی النفسه با سختی عجین شده . اما رفیق جان میگفت تو هستی که سخت میگیری!
شنبه داشتیم حرف میزدیم.گفت چرا شرایط راه نفس برای آدم نمیذاره .جواب سوالش رو یک دهه پیش خودش داده بود.
یه داستان کوتاه نوشته بودم؛ خواستم بخونه. هفته بعد گفت بردم کارگاه داستان نویسی استاد ایکس خوندم. هدفون گذاشتم و صدای تشویق و پیام حاضرین و استاد که برای فاطمه سروری غایب ضبط شده بود رو شنیدم؛ امروز یه شادی از اون جنس دویده بود روی صورتم.
پرسید تا حالا شده چیزی رو به من نگی یا نصفه بگی؟
موضوع بحث رو عوض کردم که جواب ندم. با اینکه بیش از همه منو بلد بود اما خیلی چیزها رو نمیگفتم چون اون هم مثل من انسان بود.جنسش از سرب و فولاد نبود.دل داشت .