آدم ها یکپارچه از زور شنیدن بیزارند
اما در عجبم که چرا زور گفتن را چنین رندانه خوش دارند.
آدم ها یکپارچه از زور شنیدن بیزارند
اما در عجبم که چرا زور گفتن را چنین رندانه خوش دارند.
نشسته بود در مدح کودکی و بی خیالی و شادی آن دوران غزل سرایی میکرد ؛ گفت کاش هنوز هم ...
گفتم نه! من دلم نمیخواد به هیچ زمانی برگردم مخصوصا کودکی؛ بی خبری و ناتوانی و نیاز چه جذابیتی دارد که ستایش شود!
کودکی همانقدر صاحب احترم است که نوجوانی و جوانی و پیری...
دیوی شدم که شیشه ی عمرش را لب صخره ای گذاشته باد می وزد باران می بارد و در معرض شکستن است.
بغضم گرفت دلم میخواست زنگ بزنم یکی بیاید اوضاع را جمع کند و خودم بنشینم لب جدول زار بزنم و اشک بریزم.اما زندگی انقدر فانتزی نیست؛ شبیه دانش آموزی که کاغذ تقلب را از سر ناچاری بجود و قورت بدهد ؛ بغضم را خوردم و ایستادم اوضاع را درست کنم.
*عنوان از علیرضا بدیع