سعید زیر سرم بود و همه ی ما همراهان بیمار انقدر شلوغ کردیم که از بخش تزریقات بیرونمون کردن. پرهام گفت: دو ساعت دیگه وقت داریم تا سرمش تموم بشه؛ بریم یه چیزی بخوریم. همه ی مسیر تا برسیم به رستوران داشتم به ماشین ها نگاه میکردم. سر میز غذا یکباره پرهام گفت: چیکار کردی فاطمه؟! و صداش رشته ی افکارم رو پاره کرد. یک دستم ظرف بزرگ سس بود که برگردونده بودم و انقدر فشار داده بودم کل سس ریخته بود در ظرف. در دست دیگه م چنگالی بود که بی اینکه حواسم باشه سرش شکسته شده بود و قورت داده بودم و در راه گلویم احساس سوزش یک زخم را داشتم. پرستو چنگال را به عنوان مستند شیرین کاری من با خودش به خونه آورد و کلی خندیدیم. گفتیم اگر بیمارستانی شدم به دکتر بگم دنبال چی باید بگرده.میخندم اما پر از دلتنگی ام و میگذره این روزها بی شک.