چند تکه نبات ریز رو ریخت در دستمال کاغذی گذاشتم در جیبم رفتم سرکار. نبات ها که تموم شد دیدم در دستمال نوشته: فاطمه خانم تو قلب منی.

همون لحظه تماس گرفتم خونه گفتم مامان؛ تو هم قلب منی دردت به جونم.

گفت لال بشی دختر. من پر از دردم. خدا نکنه دردی از من جون تو بریزه.

کاش میشد با فاطمه ای که کنار مامانش زندگی میکرد ملاقات داشته باشم بهش بگم چقدر خوشبخته. شاید هم لازم نیست بگم چون اون روزها با صدای بلند به مامان بابام میگفتم کنارشون خوشبختم. 

نه اینکه بگم الان خودم رو بدبخت میدونم. ابدا اینطور نیست ولی زندگی زمخت و جدی شده و من ....وای از من.