صدای بابا رو میشنوم در خونه؛ فاطمه گلی؛ گلی خانوم...جواب نمیدی؟
بگم جانم بابا همه نگران میشن که دختره از دست رفت.
مامان باباها مثل عطر سیبن...ملایم و آرامش بخش.
تخت و وسایل بابا رو جمع کردن وگرنه هنوز دلم میخواست شبها جای بابا بخوابم.
مامان میگفت بابات سایه ست. سایه ش از سرمون کم نشه هیچ وقت.
کم نشده. هست ولی به دیگران اثبات نمیکنم. حالم خوبه چون سایه ش رو حس میکنم... دوستت دارم بابا. حالا و همیشه.