نشسته بودم کنارش و به شعرهاش گوش میدادم؛ وسط حرفهاش گفت: من تو رو میشناسم؛ تو ....
لبخند زدم. پوست انداخته بودم و منی را که میشناخت چند سالی بود ترک کرده بودم. باز شروع کرد به گلایه که: من همیشه تنها بودم!
 به تجربه فهمیده ام فقط وقتی میتوانی از تنهایی گله کنی که کسی را برای گفتن از تنهایی ات_حتی دور_ داشته باشی. تنها نبود. فقط داشت مظلومیت را نقش میکرد...نقاش خوبی هم نبود!