روی خاک های زمین تنیس با پا داشتم یه چیزی می نوشتم؛ مربیم اومد! زود خاکها رو به هم زدم نخونه.گفت حالت بده؟ گفتم نه. گفت نگهبان بی اجازه می اومد هوار میزدی که اسلام ترک خورد آقا؛  الان اومد و رفت چیزی بهش نگفتی.سرم انداختم پایین؛ گفتم اصلا ندیدمش که اعتراضی بکنم.