یه دوشنبه شبی بود. نشستیم با هم حرفای آخرو زدیم. زمستون بود؛ حسابی سرد.
بعد خداحافظ خداحافظ شما.
۲۲ ساله بودم؟ نه ۲۳ رو داشتم تموم میکردم . پتو رو که اومدم بکشم رو صورتم نیمه شب یه قطره اشک سُر خورد رو لپم. بعد رفتم پیش مشاور گفت حست چیه غم پشیمونی دلشوره عصبانیت ؟ گفتم نمیدونم.
داشتم به زهرا میگفتم ۲۷ سالگی سن بسیار قدرتمند و باحالیه چون سردرد میگیری شبش ولی اون یه قطره سُر نمیخوره رو صورتت.