تابستان ها زیر سایه شاخه های درخت انگور که سقف بخشی از حیاط بود میخوابید.من بعد از نماز صبح بالشتم رو برمیداشتم بهش می پیوستم. با چشم بسته وضو میگرفتم که خواب از چشمم نره، باد خنک دم صبح صورتم رو می بوسید که دوباره خوابم می برد. صبح بیدار میشدم می دیدم رفته سرکار. فکر میکردم از یه امتحان مهم جاموندم؛ از بدرقه کردنش وقت رفتن.