از سیاست و رندی رفتارش بدحال میشوم؛ از اینکه با ظاهری مظلومانه و باطنی ....می داند چه حرف و مکثی را کجا به کار ببرد تا سرخوشی همه را به هم بریزد و کسی نفهمد باعث ماجرا او بوده.
داشتم با غیظ نگاهش میکردم که خواهرم سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:
یادته یه روزی چقدر برات اسطوره بود؟
تازه انگار یکی آینه گرفته باشد در برابرم؛ حالم از خودم بد بود که زمانی او را دوست داشتم؛ نه از او.