صبح زود پوشیدم رفتم سراغش صبحانه را با هم بخوریم؛ سرراه هم نان خریدم.پنیر ویلی کاله را گذاشت کنار نان؛ بعد تصویر روی پنیر را نشان داد و گفت عینک و سبیلش را ببین؛ خودشه؟ هردوخندیدیم. گفت: حیف که کچل نیست! سر صبحانه چشمم به مربای هویج بود. حدس میزنم بخشیده باشمت چون دیگر از مربایی که دوست داری بیزار نیستم.