روز عجیبی بود. بالاخره پادکست ضبط شد و دوتایی از بیمارستان شریعتی پیاده رفتیم تا انقلاب و برگشتیم.
روز عجیبی بود. بالاخره پادکست ضبط شد و دوتایی از بیمارستان شریعتی پیاده رفتیم تا انقلاب و برگشتیم.
با عدم قطعیت سخت کنار میام. ترجیح میدم خودم رو در شرایط ابهام قرار ندم. مراقبم منطقی باشم و مسئولیت اونچه که با من نیست رو نپذیرم. ۳۴ سالگی قشنگتر از اون هست که لحظه ای رو از دست بدم.
دکتر قندهاری گفت: آدمها مثل سایه ی خودت هستن. سمتشون بری فرار میکنن.
گفتم دیوان اوحدالدین هم چنین شعری داره:
معشوق عیان بود نمیدانستیم/با ما به میان بود نمیدانستیم
گفتم به طلب مگر به جایی برسم/ خود تفرقه آن بود نمیدانستیم
گفت ببین از چند قرن قبل از ما اینطوری بوده، بعد از ما هم همینه.
بالاخره یاد گرفتم بجای کنترل عملکرد دیگران، روی بخشی تمرکز کنم که مدیریتش با خودمه.
در برابر قاطعیت و آرامشی که در اوج اضطراب از خودم بروز دادم، کلاه از سر برمیدارم.
یه دوست خوب پیدا کردم که امروز بعد از یک جلسه دوساعته گونه هام از درد سر شده بود.
وقتی هست انگار نه انگار که داریم کار میکنیم؛ اندازه ی نفس کشیدن میخندیم.
تبسم مهر که بشود تازه دانش آموز کلاس اول دبستان است. روی آینه نوشته: خاله فاطمه دوستت دارم.
دوست داشتنش کامم را شیرین کرده. بسی شادم.