مریم ۲۱ آذرماهی که گذشت، چهل ساله شد.
این برای من هم زمان زیبا، شگفت انگیز و باشکوه بود.
مریمم هم چهل ساله شد.
مریم ۲۱ آذرماهی که گذشت، چهل ساله شد.
این برای من هم زمان زیبا، شگفت انگیز و باشکوه بود.
مریمم هم چهل ساله شد.
گفت : وقتی نه به حرف آدم ها میشه اعتماد کرد، نه به عملکردشون؛
برو سراغ نشانه ها.
قبل از آبان فکر میکردم به کلام آدم ها نمیشه اعتماد کرد و عملکرد اهمیت داره.
الان فکر میکنم عملکرد هم قابل اتکا نیست...
خب به چی باید تکیه کرد؟ مبنای اعتماد چی میتونه باشه؟
یه جایی خوندم در اردوگاه آشویتس، به آدمهایی که قرار بوده به کوره برن صابون می دادن و میگفتن قراره به حمام برن.
الان حس میکنم دست من هم صابون دادن اما ...
با سکوتت، مَنِ حاضرجواب رو انقدر زیبا تنبیه کردی که دیگه تا میخوام حرف بزنم میگم نگم چی میشه مگه؟ دیگه فقط تبعات گفتنش رو حساب کتاب نمیکنم.
ممنون برای همه درس هایی که با سکوتت به من یاد دادی.
این درد داره از من آدم تازه ای میسازه که پیش از این، هرگز نبودم.
دلتنگی داره من رو می بافه رج به رج
از دردِ دلتنگی دارم به خودم می پیچم و ظاهرا آرومم.
به اشتباه وقت میگذاشتم برای دیگران مسائل غیر ضروری رو توضیح بدم. من یک جا منشا اثر هستم و اونجا زندگی خودم هست. حالا فکر کن طی یک حرکت انتحاری تصمیم گیری درباره خودم رو هم از سر بی حوصلگی و به بهانه اجتناب از تنش و اختلاف نظر و حفظ احترام و قدرشناسی به دیگران بسپرم؛ نه؛ این فصل رو نیستم عزیزم.
گاهی به آدم هایی فکر میکنیم و برای آدم هایی وقت میگذاریم که پدر و مادرشون برای تربیتشون هرگز نه فکر کردند و نه وقت گذاشتند.