گفتم اگر میدونستی چقدر دوستت دارم شبها خوابت نمی برد
گفت الانم که نمیدونم شبها از فکرت خوابم نمی بره
لبخند زدم بعد از چند سال به جای خوبی رسیدیم انگار
گفتم اگر میدونستی چقدر دوستت دارم شبها خوابت نمی برد
گفت الانم که نمیدونم شبها از فکرت خوابم نمی بره
لبخند زدم بعد از چند سال به جای خوبی رسیدیم انگار
کاش من شهرزاد بودم
و هرشب با داستانهای شبانه م نوازشت میکردم که بخوابی
ولی فاطمه ام
و فقط میتونم در سکوت و تاریکی به صدای نفسهات گوش بدم تا خوابم ببره....
زنگ در رو که با سرانگشتت میزنی خونه رو با داشتنت خوشبخت میکنی؛ و این قصه_اتفاق زیبای برگشتت به خونه_ هیچ وقت تکراری نمیشه.
دستهات و نوازشهات و بوسه هات و آغوشت هرگز از یادم نمیره
مهربونیهات....
صورتت رو که خوابوندیم روی خاک فکر کردم روزهای زیادی کنارت خوشبخت بودم؛ هنوز هم خوشبختم چون تکیه گاه امن دشواریهای زندگی من بودی.