داشت یادم می رفت با خودم چند چندم.
که کدوم سمت میخوام برم کدوم سمت هدف و مسیرم هست...
حواسم پرت شد به ادمها و فراموش کردم.
داشت یادم می رفت با خودم چند چندم.
که کدوم سمت میخوام برم کدوم سمت هدف و مسیرم هست...
حواسم پرت شد به ادمها و فراموش کردم.
مدیر جدید تماس گرفت گفت منتظریم بیا.
کیفم رو برداشتم و رفتم...
سرسری خداحافظی کردم و فقط دویدم.
من رشد کردم و حواسم هست کاری نکنم که منجر به رنجم بشه.
مدیرم گفت دوستت دارم بمون
گفتم به لفظ منم همه رو دوست دارم
گفت از کارت راضی ام بمون هرجا بری آسمون یه رنگه
گفتم برایند رفتارهای شما با من این احساس رضایت رو تایید نمیکنه.
بعد با خودم فکر کردم من چیکار به رنگ اسمون دارم...