بعد از پنج ماه سوار اسب شدم.
دلم براش خیلی تنگ شده بود؛ دوست داشتم ببوسمش وقتی روی گردنش خم شدم که پیاده بشم.
بعد از پنج ماه سوار اسب شدم.
دلم براش خیلی تنگ شده بود؛ دوست داشتم ببوسمش وقتی روی گردنش خم شدم که پیاده بشم.
از شادی کنار تو بودن شبم طلایی شده
تو چرا انقدر نورانی و شفافی...
چقدر روز خوبی ساخته شد باتو.
خیلی دوست دارم ازش بپرسم اگر من نبودم سرمایه چند صد هزارتومتی چند ده میلیاردی میشد یا نه؛ اگر صبوری ها و همراهی ها و ایده پردازی ها و همکاری های من نبود...و شب بیداری و سخت کوشی خودش.
قدرشناسی خاصی ازش ندیدم در این هفت سال همراهی؛ پس انرژی نمیگذازم برای اعتراض و عبور میکنم ازش...
با لبخند رضایت رد میشم ازش در حالیکه داره از لگو رونمایی میکنه.
سیزده ساله که زندگی برای من داره کش میاد و به آهستگی و کند میگذره...
سیزده سال زندگی رو یه طور دیگه به خودم بدهکارم؛ تا ۴۲ سالگیم.
به سبد گلهای رزسفید و ارکیده نگاه میکنم و یادم میاد چقدر خودم رو نادیده گرفتم.