گفت کاش خونتون طبقه همکف بود؛ می اومدم زیر پنجره تون میزدم زیر آواز...
لبخندهات زیبا و دور از دسترس هست مثل جایی که در افق دریا، آسمان رو بغل میکنه.
من رو با مرگ تنبیه نکن وقتی خبرداری انحنای شاداب لبهات،شیشه ی عمرم هست.
اینکه حضورت امنیت و آرامش توامان هست...
اینکه بهت ایمان دارم...
اسم احساسی که در سایه حضور شما دارم؛ رضایت هست.
ممنون که چنین خوشایند بر ما می تابی.
در جهانی که ناگهان از هر خیالی واهی و از هر نوری محروم شده است؛ انسان احساس میکند که بیگانه است.
از نمایشنامه کالیگولا، آلبر کامو
همکارم داره از همسرش جدا میشه.
گفت انقدر حواسم بود اون چی دوست داره خودم رو یادم رفته بود. از وقتی رفته انگار روح به تنم برگشته. گفت کاش زودتر میرفت.
تا چند ماه دیگه مشخص میشه توده بدخیم هست یا نه؛ قطعا اگر از دست بره جهان بینی م یه تغییر اساسی میکنه. نمیمیرم ولی اعتقادم و نگاهم به جهان خیلی زمخت تر از این که هست میشه.
هیچ کس نمیتونه به تو بگه درست چیه؛ چون مسئولیت هر انتخاب و عملی با خودت هست.
مشورت کن، جهان رو ببین اما تو انتخاب کن.
به چیزی مومن شو که از درونت جوشیده و پذیرفتی و محصول مستقیم فشار و تمایلات هر فکر بیرونی ای نیست.
و تا وقتی ایمان داری بپذیرش؛ نکنه روح عملی از تو کوچیده باشه و درگیر ظواهرش مونده باشی...
28 سالگی من، سال سختی شد.
به قدری سخت بود و خسته م کرد که اگر بعدش به اندازه ی اصحاب کهف میخوابیدم؛ حق داشتم.
اما خوشحالم هنوز زنده ام و در من احساس زندگی جریان داره چون زندگی بعد از خستگی ها و تلخی ها باز ادامه داره.
از خودم ممنونم برای همه ی صبح هایی که خودم رو به دندون کشیدم و از رختخواب جدا شدم. زیبایی زندگی شاید از وقتی شروع میشه که متوجه بشی " هیچ بر هیچ است " بعد با آگاهی از این هیچ و پذیرفتن زمختی و بی رحمی ش باز ادامه بدی.
این روزهام رو بیش از تمام عمرم دوست دارم.
امروز متوجه شدم چند هفته ست که دیگه ناخنم رو نکندم و نجویدم...
آرامش بی صدا در میان این همه التهاب امد.
اینکه به قول مارکز دنیا رو بهتر از چیزی که تحویل گرفتیم؛ تحویل بدیم و بریم رو بالاخره در 28 سالگی فهمیدم.
یعنی در مناسبات روزمره بعد از هر نابهنجار و بد و پلشت رفتار کردن، ترمیم و ساختن بلد باشیم یا یاد بگیریم.