نداری از این بزرگتر که دیگه ندارمت، که نیستی!
عصر روز خاکسپاری در نمازخانه تالار به زهرا گفتم تا جنون فاصله ای ندارم...همه ی این روزها غمم به نفرت و خشم تبدیل شده بود.امروز فکر میکردم از تو باید به من "عشق" به ارث برسه. باید شبیه خودت دیگران رو دوست داشته باشم.من نمیتونم مامان. از تمام جهان فاصله دارم بی تو
من شوخی شوخی به خدا گفتم اگر دلش با رفتنه راضی ام به رضای تو. خدا جدی جدی بردش. مراسم تشییع و تدفین بی اشک فقط بهش میگفتم آروم و قوی باش؛ نترس. هردومون از پسش برمیایم. من کارد رو روی گلوی اسماعیلم گذاشتم که قربانی برسه اما دیدم صدایی از حنجره ی من میگه: این که می بینم تماما زیبایی هست... خدایا من یه آدم کوچولوام که حرفهای درشت میزنم. کمکم کن بایستم چون عزیزترین داراییم رو به دستت سپردم. خدایا بهم صبر بده چون یک قدم فاصله دارم تا جنون. خدایا وجود داشته باش تا جهان باقی وجود داشته باشه که یقین کنم گمش نکردم و باز دیداری دوباره در پیشه...خدایا پناه می برم به تو از دلتنگی،از دلتنگی،از دلتنگی.
دیدی میگن فلانی گونی بپوشه زیباست؟ تو روی خاک هم زیبا بودی با همون یک تکه پارچه...زیبایی ازت می بارید.
یخچال سردخونه رو به زیر خاک بودنش ترجیح میدادم. اونجا میشد هنوز ببوسمش با اینکه سکوت کرده بود و لبخند نمیزد...الان نه بهشت زهراست نه خونه ست. همه جا هست و هیچ جا نیست.
به خودم میگم طاقت بیار! سخت ترین روزهای جهان نیست. ولی هر لحظه ش درد داره؛ ثانیه شمار روی درد می چرخه. ساعت شمار روی درد می ایسته.