باران می بارید؛ من نزدیک بودم به رسیدن و تو دور از مقصد.
دل دل کردم چتر را بدهم به تو یا نه؛ بعد دیدم شیرجه زدن در محبت و تحرکات انقلابی برای تداوم ارتباط را دوست ندارم. دوست داشتن بارانی ست ملایم و آرامش بخش؛ نه تگرگی که بشکند و بکوبد وقتِ رسیدن.
باران می بارید؛ من نزدیک بودم به رسیدن و تو دور از مقصد.
دل دل کردم چتر را بدهم به تو یا نه؛ بعد دیدم شیرجه زدن در محبت و تحرکات انقلابی برای تداوم ارتباط را دوست ندارم. دوست داشتن بارانی ست ملایم و آرامش بخش؛ نه تگرگی که بشکند و بکوبد وقتِ رسیدن.
در هوای بی باران این شهر تازگی آدمی دیدم که از تعداد مقاله های علمی و عنوان دانشگاهی و گردش مالی حساب و موقعیت مکانی منزل و سمت شغلی اش وام نمیگیرد که کسی باشد؛ همه را دارد و وامدار هیچ کدام نیست برای کسی بودن.
جای مدیر ارشدی که ندونه نباید جلوی کارمندها تصمیمات حوزه مدیریتی سرپرستشون رو زیر سوال ببره؛ بنشانید درخت تا هوا تازه شود.
چهارشنبه ها یه جوری محکم و تنگ جمعه ها رو در آغوش گرفتن که پنج شنبه ها این میان جا و نای نفس کشیدن ندارند.
دروغه بگم غصه ی رفتنت رو نمیخورم ولی همه تلاشم برای این هست پیش تر از اینکه یک سنگ مزار از ما به جا بمونه همه لحظه های بودنت رو قدر بدونم و چیزی از حالِ خوبی که میشه با تو استشمام کرد نگذارم برای روزی که معلوم نیست وقتی میرسه باشیم یا نه.
گفتم من از شما می ترسم!
پرسید این خوبه یا بد؟ گفتم قطعا خوبه چون بخاطر ترس از شما کارهایی رو میکنم که به شکل معمول تنبلیم میاد انجام بدم. با دستش موهاش رو شونه زد و لبخند نقش بست روی لبش.
گفت بریم یه سری بهشون بزنیم؛ گفتم نه. از ذهنم گذشت تازه چند ماهه دارم هوای تازه تنفس میکنم به لطف نبودنش! بعد فکر کردم چی میشه که یکی برای من انقدر هیولا شده؟چرا خودم رو تا این حد آسیب پذیر و منفعل و طرف مقابل اثرگذار می دونم؟ پشت هر کینه و غمی اگر منطقی باشم سهم خودم رو در ماجرا نادیده گرفتم.