عطر باغ

زندگی رسیده به زیبایی های وصف ناپذیرش...

شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم.

بالاخره شد؛ سکانس کن فیکون

من آدم خوشبختی ام چون دارم برای خودم تلاش میکنم. 

در آینه زیباترم وقتی هدف دارم.

چه عشقی عزیزتر از این.

دهبان، زارعیان و چند خوب دیگر

رئیس پژوهشگاه نشست با تواضع چالش ها رو برام توضیح داد. 

خاطره خوش گفتگو با ایشون، مپل روزی که دکتر سازور دیدم در ذهنم میدرخشه.

پیدا کردن خوبهای هم فرکانس از خوشبختی ماست.

کلیدواژه های امروز

حتی دقیقا خود حرفش یادم نیست؛ اما حس احترام و توجهی که از حرفش گرفتم خاطرم هست و به قدری حالم رو ساخت که در سالگرد تلخ ترین شب زندگیم ساعت ۴ صبح شده و خوابم نمی بره. خوبم.

گویی که نیشی دور از او ...

میدونی وقتی بهم گفتن چه حسی داشتم؟ انگار مار نیشم زده بود. درد تا مغز استخونم پیچیده بود. حالا هنوزم اون درد هست اما یاد گرفتم با وجودش زندگی کنم.

درنگ کن و با خودت صادق باش

ما اغلب در جواب فردی که میگوید: "یه چیزی میخوام بگم ناراحت نشی!" اطمینان خاطر میدهیم ناراحت نخواهیم شد که کار درستی نیست! 

اگر حدس میزنی ناراحت میشم نگو لطفا. چرا باید وانمود کنیم گلادیاتوریم؟! 

تندیس نامیرایی

اونهایی که اعتقاد دارن سن، فقط یک عدد هست کم لطفی میکنن.

من ۳۳ ساله شدم و فهمیدم همه ی روزهای تلخ و دردناک یا شیرین و هیجان انگیز هردو بخش‌هایی از زندگی هستند و مطلقا ماندگار نیستند. پس یادگرفتم در فراز و نشیب ها صبور باشم و آرامشم رو حفظ کنم. 

تلخ و مادرانه

امیرحافظ جان 

کاش بدانی به وقت، ناامید شدن چه سعادت بزرگی است چون گرانترین دارایی هر آدمی وقت است.

جان و جهانم 

به وقت ناامید شو، به وقت برو.

۲۲ اسفند ۱۴۰۳

دو نفر پیدا کردم؛ یکی علم و صنعت که مشغول کنفرانس بود و بعدی دانشیار فنی مهندسی فردوسی. دور و سخت و دور از دسترس بود. بعد از چند ایمیل شماره استاد گرفتم گفتن فردا آخرین روزی هست که دانشگاه میرم؛ ساعت ۱۰ . 

پنج و نیم صبح کارت پرواز گرفتم. تا نشستم چک کردم با مترو زودتر میرسم یا اسنپ. یک ربع به ده پشت در اتاق استاد بودم و یازده خداحافظی کردم. گفتم بعد از عید برمیگردم و تلویحا رضایت اولیه ایشون بابت پایان نامه گرفتم. گمان می‌کنم وقتشه به خودم ببالم که یاد گرفتم موقعیت‌ها رو بچسبم.

در هوای سحرم*

به همان میزان که حرف زدن بهم احساس پوچی میده؛ سکوت و تماشا آرامش به ارمغان میاره.