۲۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

گاهی باران خورده و بیمار زیباتری

باران می بارید؛ من نزدیک بودم به رسیدن و تو دور از مقصد.

دل دل کردم چتر را بدهم به تو یا نه؛ بعد دیدم شیرجه زدن در محبت و تحرکات انقلابی برای تداوم ارتباط را دوست ندارم. دوست داشتن بارانی ست ملایم و آرامش بخش؛ نه تگرگی که بشکند و بکوبد وقتِ رسیدن.

به سبُکیِ آزادگی

در هوای بی باران این شهر تازگی آدمی دیدم که از تعداد مقاله های علمی و عنوان دانشگاهی و گردش مالی حساب و موقعیت مکانی منزل و سمت شغلی اش وام نمیگیرد که کسی باشد؛ همه را دارد و وامدار هیچ کدام نیست برای کسی بودن.

قله ی کوهِ تجربه

آورده ی عمر ۲۶ ساله م این بوده که وقتی یه آدم غریبه رو دوست داری نرو گل درشت و واضح بهش بگو! یه کم بذار داستان ورق بخوره یه کم زمان بده ریشه دار بشه حست.شاید ماه و سالی گذشت و فهمیدی حست فصلی بوده.شاید هم حست دنیات رو عوض کنه؛ حتی شده برای مقطعی کوتاه.

و یا حتی کلم و هویج

جای مدیر ارشدی که ندونه نباید جلوی کارمندها تصمیمات حوزه مدیریتی سرپرستشون رو زیر سوال ببره؛ بنشانید درخت تا هوا تازه شود.

چهارشنبه توی کیفش یه مشت ستاره داره*

چهارشنبه ها یه جوری محکم و تنگ جمعه ها رو در آغوش گرفتن که پنج شنبه ها این میان جا و نای نفس کشیدن ندارند.

ای که به هنگام درد، راحتِ جانی مرا*

دروغه بگم غصه ی رفتنت رو نمیخورم ولی همه تلاشم برای این هست پیش تر از اینکه یک سنگ مزار از ما به جا بمونه همه لحظه های بودنت رو قدر بدونم و چیزی از حالِ خوبی که میشه با تو استشمام کرد نگذارم برای روزی که معلوم نیست وقتی میرسه باشیم یا نه.

نوزده هیچ کسِ بیست نیست

گفتم من از شما می ترسم!

پرسید این خوبه یا بد؟ گفتم قطعا خوبه چون بخاطر ترس از شما کارهایی رو میکنم که به شکل معمول تنبلیم میاد انجام بدم. با دستش موهاش رو شونه زد و لبخند نقش بست روی لبش.

حبیب درمانی

تو حبیب لیسانسه ها بودی؛ یادته؟
جواب میدم آره یادمه به طرفه العینی از همه خوشم می اومد؛ تازه باز به طرفه العینی یادم میرفت کی بود چی بود.
میگه خوب شدی؟ میگم دکتر رفتم دارو داد شفا گرفتم :)

نقش فرعی داستان خودت نباش

گفت بریم یه سری بهشون بزنیم؛ گفتم نه.  از ذهنم گذشت تازه چند ماهه دارم هوای تازه تنفس میکنم به لطف نبودنش! بعد فکر کردم چی میشه که یکی برای من انقدر هیولا شده؟چرا خودم رو تا این حد آسیب پذیر و منفعل و طرف مقابل اثرگذار می دونم؟ پشت هر کینه و غمی اگر منطقی باشم سهم خودم رو در ماجرا نادیده گرفتم.

غبارِ غم برود، حال خوش شود حافظ

انگار یک مورچه روی پوست صورتم راه بره،
حالِ خوش رو انقدر نزدیک حس میکنم.