۱۰۱ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

پس و پیش

کاش سال ۱۳۲۰ بود. چادر گلدار سر میکردم با کاسه چینی گل سرخی که پر از آش رشته نذری بود و روی آن را با پیازداغ و نعناداغ و کشک تزیین کرده بودم می آمدم در خانه شما. تو در را باز میکردی کاسه آش را می بردی و چند دقیقه بعد کاسه چینی را با چند شاخه نبات برمیگرداندی.

سال ۱۳۹۶ است . گل نذر کنم بیایم به دیدنت؟ :)

پیشنهاد بی شرمانه*

اغلب پیام هایی که در تمام این سال ها ازش داشتم در ساعت های معقولی بوده؛ مثلا ساعات اداری. جمعه ساعت دوازده و نیم شب ویس فرستاده که : فاطمه یه پیشنهاد بی شرمانه دارم؛ بیا بریم دنبال نویسندگی!
آخه شرم پیشکش! عزیز بی ملاحظه ی من؛ چرا در تاریکی به قلب آدم شلیک میکنی؟! :)

تو ادامه ی منی

پسرجان!  تو دیگه بزرگ شدی و وقت میذاری به من مشورت میدی کدوم پیشنهاد کاری رو بپذیرم یا به جای کیف و کفش زرشکی، صورتی بپوشم.درباره مدل بستن روسریم نظر میدی. من خوشبختم که هم برات لالایی خوندم هم انقدر ادامه پیدا کردم که برام بزنی زیر آواز :)

غرق شدن در نیمه ی پر

نمیتونم به آدم هایی که مشکلات دو نفره رو سه نفره حل میکنن خوش بین باشم. مسئله خانوادگی رو در جمع فامیل مطرح میکنن یا موضوع شخصی رو به محل کار انتقال میدن. این عزیزان رو می بینم انگار یکی تو صورتم حشره کش زده؛ حس توهین و کلافگی همزمان.

خام بدم، پخته شدم، سوختم*

بیست سی سال کافیه برای تا هرکس خامی رو ترک کنه حتی اگر به پختگی نرسه اما هر آدمی در یکسری موارد غیرقابل تغییره . میگه راحتت کنم فاطمه هرکس تو یه چیزایی ناپزه؛ میگم درسته منم درباره خودم میدونم....میگه نه! اونهایی که میدونی مواردی هست که داری پخته میشی و تغییر حس میکنی. درباره بخش تغییر ناپذیر خودتم خبر نداری از خودت. فقط اونهایی که لحظاتی به خاطر نفهمیدنت اذیت شدن میدونن؛ فقط نزدیکانت.

هر راست نشاید گفت*

گفت خوب فکر کن بگو برم یا بمونم؟ گفتم راحت باش؛ دیگه نه موندنت خوشحالم میکنه نه رفتنت ناراحتم میکنه. هر چی فکر میکنم نمیدونم از کی دیگه زنده بودنش اهمیتش رو از دست داد. دروغ نگفتم اما واقعا باید خبردار میشد که...؟

خیلی نزدیک خیلی دور

تو با هرکس که میخندی گریه میکنی سفر میری رفت و آمد داری دوست و خیرخواهت نیست.دلیلی نداره ارتباطت با این گروه خراب بشه اما نباید یادت بره!
با افرادی که موضوع به این سادگی رو درک نمیکنن احساس امنیت روانی ندارم.

شنا بلدی؟

آدم ها رو با علاقه و  محبت و توجه نکشید. اجازه بدین نفس بکشن. غرقشون نکنین؛ بگذارید شنا کردن یاد بگیرن.

ترمه

شبی که به دنیا اومدی یادمه. بابا با بیمارستان تماس گرفت گفت نخوابی بچه از دستت بیفته! کفش و جوراب هامو در آوردم پاهام رو گذاشتم زمین که خواب از سرم بپره.الان با لباس مدرسه که می بینمت سنم یه معنی تازه برام پیدا میکنه.

روز_خارجی_حاشیه خیابان

داشتم دنبال جای پارک میگشتم. یه ماشین راهنما زد از پارک بیاد بیرون. کمی عقب تر نگه داشتم تا برن و جای ماشین مذکور پارک کنم اما طول کشید و آقا از پارک بیرون نیومد.پیاده شدم بپرسم میرن یا نه. دیدم مشغول بوسیدن عزیز کناریشون هستن. خیلی اتفاقی با آقا چشم تو چشم شدم؛ سرشو از شیشه بیرون آورد گفت به شما ربطی داره؟ بلند گفتم: نه والا !