۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

نوک تیز پیکان

آدم ها یکپارچه از زور شنیدن بیزارند

اما در عجبم که چرا زور گفتن را چنین رندانه خوش دارند.

ممنون که آمدی

نشسته بود آن سوی پذیرایی.من داشتم ظرف های شام را می شستم و زیر لب قربان صدقه اش می رفتم.
خواهرم آمد لبخند زد گفت اینا رو داری به کی میگی؟ خندید؛ فهمید.
گفت مگه قهر نیستین با هم؟گفتم قهرم ولی دلم براش تنگ شده؛ دوستش دارم :)

یادش به خیر کودکی

نشسته بود در مدح کودکی و بی خیالی و شادی آن دوران غزل سرایی میکرد ؛ گفت کاش هنوز هم ...

گفتم نه! من دلم نمیخواد به هیچ زمانی برگردم مخصوصا کودکی؛ بی خبری و ناتوانی و نیاز چه جذابیتی دارد که ستایش شود!

کودکی همانقدر صاحب احترم است که نوجوانی و جوانی و پیری...

دیو دو دل

انگار از دو سوی مخالف میکشند مرا و دیر نیست که بند بند تنم گسسته شود از هم .

دیوی شدم که شیشه ی عمرش را لب صخره ای گذاشته باد می وزد باران می بارد و در معرض شکستن است.

دمی ضماد گذاری...دمی گزند زنی*

بغضم گرفت دلم میخواست زنگ بزنم یکی بیاید اوضاع را جمع کند و خودم بنشینم لب جدول زار بزنم و اشک بریزم.اما زندگی انقدر فانتزی نیست؛ شبیه دانش آموزی که کاغذ تقلب را از سر ناچاری بجود و قورت بدهد ؛ بغضم را خوردم و ایستادم اوضاع را درست کنم.

*عنوان از علیرضا بدیع